میخواست همه خداپرست واقعی باشند. غصهشان را میخورد که چرا حواسشان جمع خدا نیست. تذکر میداد:
کسی
به غلام و کنیزش نگوید بنده من. غلامی هم به صاحبش نگوید ارباب و آقای من.
شما بگویید یاور من، غلامها بگویند سرور من. چون همه، بنده خدایند و فقط
او ربّ است.
برای خودش هم امتیازی نمیدانست:
ـ مرا مثل عیسی ستایش نکنید. من فقط بنده خدا هستم. بگویید عبدالله.
حتی حساستر و دقیقتر؛ میگفت:
وقتی نظری دارید، نگویید هر چه خدا و رسولش میگویند، بگویید هر چه خدا میخواهد.
اینها را زیاد میگفت.
*
اگر پیامبر هم باشی، از تذکر بینیاز نیستی.
به عبداللهبنمسعود ـ قاری قرآنش ـ گفته بود: برایم قرآن بخوان.
ـ من بخوانم؟! قرآن بر شما نازل شده، من برایت بخوانم؟
ـ آری، دوست دارم از دیگری بشنوم.
عبدالله میخواند و پیامبر اشک میریخت.
*
قبل از اینکه ببینندش، میشناختنش؛ از بوی عطرش. بیشتر از خورد و خوراک، هزینه عطر میداد.
مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیهاش عطر بود. در روز جمعه هم خیلی سفارش عطر میکرد. میگفت جبرئیل گفته است.
*
سراغ
یارانش را زیاد میگرفت. تا سه روز اگر نمیدیدشان، نگران حالشان میشد.
اگر مسافر بودند، دعایشان میکرد. اگر بیمار بودند، عیادتشان و اگر عذری
داشتند، به دیدارشان میرفت.
میگفت: اگر مؤمنی آزرده شود، من آزرده شدم و اگر شاد شود من هم شادم. همین رفتارها، یارانش را دلباخته او کرده بود.
*
دامان
مبارکش نجس شده بود. کودک نتوانسته بود خودش را نگه دارد. پدر و مادر بچه
ناراحت و شرمنده شدند. خواستند او را عتاب کنند، اما نگذاشت: رهایش کنید.
بگذارید راحت باشد. اثر نجاست میرود اما اثر تندی میماند.
*
دعا
زیاد میخواند؛ وقت خوردن، خوابیدن، راه رفتن، سوار شدن، دیدن ماه و دیدن
هر نعمتی. حتی هنگام رفتن به رختخواب. میگفت: مرا به خودم وا مگذار.
قبل
از اینکه ببینندش، میشناختنش؛ از بوی عطرش. بیشتر از خورد و خوراک،
هزینه عطر میداد. مشک را خیلی دوست داشت. بهترین هدیهاش عطر بود. در روز
جمعه هم خیلی سفارش عطر میکرد. میگفت جبرئیل گفته است.
*
علی،
سلمان، ابوذر، بلال، عمار و... همیشه اطرافش بودند. اعتراض کرده بودند که
چرا این آدمها را دور خودت جمع کردی؛ فقیر و بیکس و کارند! رهایشان کن
تا با تو باشیم. معیار دوستیاش اینها نبود. وحی آمده بود: «کسانی را که
صبح و شام خدا را میخوانند و جز به ذات پاک او نظر ندارند، از خودت دور
مکن».
*
زبانش به لعن و نفرین باز نشده بود. در جنگ احد هر
چه گفتند آقا نفرینشان کنید، فرمود: من برای لعنت مبعوث نشدم. من هدایت
کنندهام. بعد هم گفت: خدایا! راه را نشانشان بده. آنها نمیدانند.
*
پسرش را آورده بود تا نصیحتش کند که کمتر خرما بخورد.
گفت «فردا بیایید.»
مرد گفت «راهمان دور است.»
ـ من چند لحظه پیش خرما خوردهام، چهطور نصیحت کنم که او نخورد.
*
عرب بیابانی چنان عبایش را کشید که رد آن روی گردنش ماند. میگفت: فرمان بده تا آنچه از مال خدا نزد توست به من هم بدهند!
به این جور رفتارها عادت کرده بود. تبسم کرد و گفت: این همه درشتی لازم نبود. هر چه میخواهد، به او بدهید.
*
در
مسافرتها عقب کاروان میرفت، مبادا کسی جا مانده باشد. به فکر رهگذران
بود. در مسیرش اگر سنگ و کلوخی میدید، یا هر چه آزارشان میداد، کنار
میزد.
عفیفبنحارث میگفت: کودک بودم و شیطان! بر نخلهای مردم
سنگ میزدم تا خرمایی بریزد و بخورم. دستی بر سرم کشید و گفت: هر چه روی
زمین است مال تو؛ روی درخت، مال مردم است.
*
«محمد! دین را به من بیاموز»
وسط
صحبتش بود که یکی اینگونه فریاد زده بود. آنهایی که حواسشان نبود و یا
قصدی داشتند، مراعاتش را نمیکردند. اما پیامبر همانجا صحبتش را قطع کرد
و نزدش رفت. آنچه لازم بود تعلیمش داد و برگشت.
اهل مدارا بود؛ خیلی.
*
اگر
یکی از یارانش را سه روز پیاپی نمیدید، از حال وی جویا میشد. اگر در سفر
بود، برایش دعا میکرد، اگر در شهر بود، به دیدارش میرفت و اگر بیمار
بود، از او عیادت میکرد.
*
رفته بودند دیدنش. حصیر، بسترش
بود و لیف خرما هم متکایش. وقتی تعجب آنها را دید، گفت: مرا به دنیا
چهکار؟ در گذرم؛ مسافری که ساعتی زیر درخت میآساید و میرود. برایش
بستری از پشم آورده بودند. متوجه نبودند. به عایشه گفت: اگر میخواستم،
خدا کوهها را برایم طلا میکرد.
*
اهل مسواک و عطر و شانه زدن و پیراهنهای سفید بود؛ تمیز و تمیزپوش.
مردی
ژولیده را دید و پرسید: مالداری؟ گفت: بله، از همه جور. فرمود: چرا
نشانهاش در تو نیست؟ خدا دوست دارد اثر نعمت را در بندهاش ببیند.
ژولیدگی و خود را به ژولیدگی زدن را دوست ندارد. این کارها از شیطان است.
*
دیر
کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیآمد. نگرانش شدند و رفتند
دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچهای را
سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
ـ از شما بعید است، نماز دیر شد.
رو
به بچه کرد و گفت «شترت را با چند گردو عوض میکنی» و بچه چیزی گفت. گفت
بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک میخندید، پیامبر هم.
*
گوسفندی قربانی کرد و به چند سائل داد. به پیامبر گفتند: جز شانهاش چیزی نمانده. فرمود: آنچه دادید مانده، جز شانهاش.
*
اگر گرسنه یا برهنهای میآمد و چیزی میخواست، بلال را میفرستاد تا قرض بگیرد و کارشان را راه بیندازد.
حتی اگر کسی از دنیا میرفت و وامی به گردنش بود، پیامبر میپرداخت.
«خدا
رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه میتوانم بکنم.» این جمله را در
جواب کسانی میگفت که میگفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمیبوسیم.»
*
وصیت کرده بود انبار خرمایش را پیامبر ـ آن هم با دست خودش ـ صدقه بدهد. آخرین خرمایی که از زمین برداشت، به همه نشان داد:
ـ اگر این را خودش صدقه میداد، بهتر از انبار خرمایی بود که من به جایش دادم.
*
وقتی
دید از خاک و خاکستری که در این کوچه بر سرش میریختند، خبری نیست پرسید:
دوستی داشتیم که از کنار خانهاش عبور میکردیم. چند روزی است خبرش را
نداریم کجاست؟ گفتند: مریض شده.
با چند نفر برای عیادت رفت. بیمار به پسرش گفت: زود باش رویم را بپوشان! وقتی آقا آمد، گفت: ای پیامبر، اول مسلمانیام بعد دیدنت.
یهودی، همان جا مسلمان شد.
*
نماز
ظهر بود. رکعت چندم، خاطرم نیست. به سجده رفتیم، خیلی طولانی شد. هر چه
ذکر گفتیم سر از سجده بر نداشت. سابقه نداشت اینقدر سجده را طول دهد.
حوصلهام تنگ آمد، سر از سجده برداشتم... حسن و حسین روی دوش پیامبر بازی
میکردند، صبر کرد تا از دوشش پایین آمدند، سپس سر از سجده برداشت.
*
«خدا
رحمت را از دل شما کنده، من درباره شما چه میتوانم بکنم.» این جمله را در
جواب کسانی میگفت که میگفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمیبوسیم.»
*
در
نماز جماعت مراعات همه را میکرد. میگفت دلم میخواهد بیشتر در نماز
بایستم اما همین که صدای گریه طفل یکی از زنانی را که در صف ایستاده
میشنوم، از قصد خود منصرف میشوم و نماز را کوتاه میکنم.
*
برای
همسایه حرمت گذاشت؛ مثل خون مسلمان. تا چهل خانه را هم، همسایه اعلام کرد.
برای وحدت و همیاری بیشتر. میگفت: اگر مریض شد باید عیادتش کنی، اگر
مُرد باید تشییعش کنی، اگر قرض خواست باید بدهی و اگر حادثه تلخ و شیرینی
رخ داد، باید شریکش باشی و تسلیت یا تبریکش گویی. حتی در خانهسازی هم
مراعاتش را بکن؛ دیوار خانهات مانع باد نباشد.
در جنگ تبوک گفت: هر کس همسایهاش را اذیت کرده، با ما نیاید.
*
میخواست
آب از چاه بردارد و نمیتوانست. پیامبر از راه رسید و کمکش کرد. بعد هم
گفت: پیش برو و راه خیمهات را نشان بده. پیرزن رفت تا در خیمه. هر چه
همراهان اصرار کردند که آقا مشک را به ما بدهید،؛ فایدهای نداشت. فرمود:
من به کشیدن بار امت و تحمل سختیهایشان سزاوارترم.
*
میگفت
به صورت چهارپایان نزنید، آنها حمد و تسبیح میگویند. بیجهت سوارشان
نشوید و بیش از طاقت از آنها کار نکشید. گفته بود: چه بسا مرکبی که از
صاحبش بهتر است و بیشتر از او به یاد خداست. از جنگ انداختن بین آنها هم
نهی کرده بود. داشت وضو میگرفت که گربهای کنارش ایستاد. فهمید که تشنه
است، اول او را آب داد، بعد وضو گرفت.
خانه خوبان، ضمیمه ماهنامه دیدار آشنا
طبقه بندی: پیامبر(ص)، رحمت